کيان كوچولوى خونهکيان كوچولوى خونه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
مصطفى مصطفى ، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مليحهمليحه، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

کوچولوی خونه

شروع زيباترين لحظه هاى عمرم

1394/1/20 18:20
نویسنده : ملیحه
308 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيز دل مامان

الان كه دارم اين يادداشت رو مينويسم،دردام شروع شده، اما خيلى خفيفه.
الان ساعت ٤:٥٥ دقيقه صبح روز ٢٠ فروردين سال ٩٤ 
ساعت ٤:٤ دقيقه صبح امروز من با درد كمر از خواب بيدار شدم و متوجه يه سرى تغييرات تو خودم شدم،بابا مصطفى رو در جريان گذاشتم و بعد رفتم يه دوش اب گرم گرفتم.
الان بابا خوابه و منم كنارش دارم اين خاطرات رو مينويسم.
صبح روز ١٧ هم نامه سزارين داشتم واسه بيمارستان بنت الهدى، با بابا مصطفى و مامان جون رفتيم اما انگار به دلم افتاده بود كه وقت اومدنت نيست، زيااااااد خوابم ميومد
اونجا با سزارين من موافقت نكردن، واسه همين برگشتيم خونه.
اما ديشب رفتم دكتر و نامه گرفتم واسه زايمان طبيعى تو همون بيمارستان يعنى بنت الهدى و يه نامه هم واسه سزارين تو مهرگان.
قرار گذاشتيم من و بابا كه اگه تا ٢٠ ام نياى روز ٢١ ام به زوووووووور بياريمت.
كه البته من از همون ديشب دردام شروع شده
پرى شب هم كمى درد داشتم.
عزيز دلم باورم نميشه كه وقت اومدنت رسيده
يعنى قرار اون دست و پاهاى كوچيك تورو كه چند ماهه فقط از روى شكم حس ميكردم، حالا بگيرم توى دستام؟؟؟؟؟؟؟
اون سكسكه هاى نازتو قراره با چشمام ببينم؟؟؟؟
وااااااى وروجك مامان!!!!!!!!!
كوچولوى ناااااااازم ديگه دل تو دلم نيست تا بياى!
اينجا همه منتظرن!
مخصوصا مامان جون و خاله جون پرى و بابا جون و دايى جووووووونت و خاله جون نرگس
اونجا هم كه: يعنى طبس
مطمئنن همه دل تو دلشون نيست.
همه منتظرن تو بياى تا بيان.

از همون ماههاى اول باردارى زياد دلم گوجه سبز ميخواست، ولى نبود تو بازار اصلا
تا اينكه پرى شب تو أخبار گفت گوجه سبز هم رسيد 
بابا مصطفى از چند ميوه فروشى تو مشهد سوال كرد اما هيچ كس نداشت
واسه همين زنگ زد به حميد اقا تهران.
دست عمو حميد درد نكنه، واسمون گوجه سبز خريده، صبح ميرسه ولى نميدونم من ميتونم بخورم يا تا بعد از اومدنت بايد صبر كنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عشق مامان الان دارى لگد ميزنى كوچولوى من!!!!!!!

اى خداااااااااا خودت به من و پسرم كمك كن!
خدايا من و پسرم ازت ميخوايم به همه مامانا و بچه ها كمك كنى تا به ارزوهاشون برسن
تا همديگرو ببينن، و برن تو بغل هم!
خدايا تو اين ٩ ماه پسرمو هميشه و در همه حال سپردم به تنها صاحبش، كه وجود بزرگ خودت بوده، الانم ميخوام استرسم رو كم كنم و محمد كيان عزيزم رو بسپارم به خودت
مراقب كوچولوى من و كوچولوى همه ماماناى دنيا باش.
اين لحظه ها واقعا برام شيرينه، اخ
درد دارم، مداااااام بيشترم ميشه، ولى واسم شيرينه.
خيلى خوشحالم كه تو اين روز عزيز مامان بشم.
خندمم ميگيره كه مصطفى تخت خوابيده،
قوربونش برم نه اينكه استرس نداره، نه
من بهش گفتم جاى نگرانى نيست. تو بخواب.
خوب ديگه فعلا برم استراحت كنم، چون مطمئنم امروز انرژى زيادى لازم دارم

خدا جووووووووون كمكمون كن!

پسندها (1)

نظرات (0)