کيان كوچولوى خونهکيان كوچولوى خونه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
مصطفى مصطفى ، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مليحهمليحه، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

کوچولوی خونه

زيباترين لحظه هاى عمرم(زايمان)

1394/1/30 9:57
نویسنده : ملیحه
492 بازدید
اشتراک گذاری

سلام پسر گلم

الان من تو بيمارستان بنت الهدى مشهد تو اتاق ١٢٨ تنهاي تنهام.
علت تنها شدنم رو اخر مينويسم.
ديشب ساعت حدود ٢٤:٠٠ شب بود كه درداى من ٥ دقيقه اى شد، من و بابا و مامان جون راهى بيمارستان شديم،توى راه دقيقا هر ٥ دقيقه يه بار درد ميومد سراغم.
توى زايشگاه بعد از معاينه ماما، من تصميم گرفتم بمونم، تا از بابت تو خيالم جمع بشه.
دردهاي ٥ دقيقه يه بار كمر شكن بود.
ديشب من و ٢ نفر ديگه در انتظار نى نى هاى نازمون بوديم.
دردهاى من مدااااام شديد تر و شديد تر شد.
اما چون دوست نداشتم ماماها اذيتم كنن،آه و ناله نميكردم، اونقدر درد كشيدم تا كه ساعت شد حدود ٤:٣٠ صبح بعد از ماما خواستم براى معاينه وضعيتم بياد، و گفت دهانه رحم ٤ سانت باز شده و من با تمام دردى كه داشتم خوشحال ميشدم كه اومدنت داره نزديك ميشه.
خلاصه دردها هى بيشتر و بيشتر شد اما با همون فاصله ٥ دقيقه يه بار.تا اينكه از ماما خواستم برام ماسك بياره تا شايد اروم شم.
خوب بود يكم كمك كرد تا تحمل درد برام راحت تر بشه.
من تا ساعت ٧:٣٠ درد كشيدم و كشيدم
تا اينكه بعد معاينه ماما من و تو باهم رفتيم رو تخت زايمان.
لحظه اى كه هيچ وقت فراموشم نميكنم، نزديك شدن به لحظه ى اومدن تو.
روى تخت دردام بيشتر شد، تا اينكه خانم دكتر بيهوشى اومد و يه بيحسى كوچيك زد تو كمرم،فكر ميكردم با بيحسى ديگه از دردام راحت شم ولى خبرى از بى دردى نبود فقط يكم بى حس شدم.
مامات خانم جبلى بود يه خانم خيلى خيلى مهربون.
گفت ديگه اماده اماده اى واسه اينكه نى نى نازتو ببينى، گفت زنگ زدم به دكترت تا ٩مياد.
خانم دكتر اهنچيان رأس  ساعت ٩ رسيد
و بعد أحوال پرسى و تبريك روز مادر و بررسى شرايط من و تو،خودشو اماده كرد تا تورو صحيح و سالم بده به من.
خلاصه اينكه عزيز دل مامان بعد از ١ ساعت دقيقا ساعت ١٠:٠٥ صبح روز جمعه، ٩٤/١/٢١ براى اولين بار صداى گريه تو رو شنيدم.
عششششششششششق مامان

بهترين لحظه عمر هر مادرى همين لحظه است
تنها لحظه اى كه با شنيدن صداى گريه بچه مادر اشك ذوق ميريزه.
به محض تولدت دكتر تورو گذاشت رو سينم، منم صورتمو چسبوندم به صورتت پسرم. 
چه لحظه باور نكردنى بود، تو رو كه ديدم ديگه دردى نداشتم.
بعد تورو از رو سينم برداشتن و بردن تا كاراى بند نافت رو انجام بدن و تميزت كنن و وزن و قدت رو بگيرن.
وزنت ٣٣٠٠ و قدت هم ٥٠ سانت بود جيگرم.
مداااااام ميگفتم، خدا جون من پسرمو هميشه به خودت ميسپردم الانم همينطور.

خدا روشكر تو صحيح و سالم به دنيا اومدى، و من و بابا مصطفى به ارزوى ديدن روى ماهت رسيديم.
خانم دكتر اهنچيان لحظه تولدت گفت خداااا چه پسر مو مشكي دل روبايى.
عجب پسر دختر كشى دارى عزيزم!

همه چى خيلى خوب و نرمال بود.
بعد از ١ ساعت منو با ويلچر بردن رو تخت استراحت و تو رو هم گذاشتن تويه بغلم، منم شروع كردم به شير دادنت عزيييييييزم.
حدود يه ساعت و نيم توى بغل من خوابيدى و شير خوردى، خانم جبلى برام كاچى و خرما و اب ميوه اورد و منم خوردم.
بعد خانم  جبلى گفت ساعت ١٣ كارات تموم ميشه و منتقلت ميكنيم به بخش.
توى اين فاصله چند بار صداى مامان جون و بابامصطفى رو از پشت در شنيدم كه سراغ منو ميگرفتن،رأس ساعت ١٣ منو با ويلچر بردن توى بخش.و تورو بعد از من اوردن
بابا مصطفى يه اتاق خصوصى گرفت برامون
همه چى خوب بود و تو داشتى استراحت ميكردى.
تا اينكه بعد از ظهر اول خاله جون نرگس با يه دسته گل اومد ديدنمون، و كلى از ديدنت ذوووووق كرد، ازت عكس گرفت و چون كار داشت زود رفت.
ساعت ١٥ بود كه بابا جون و خاله جون پرى و دايى امين هم اومدن ، همراه اونا عمه و دختر عمه هاى منم اومدن.
همه از ديدنت خوشحال بودن و بهم تبريك ميگفتن!
بعد از رفتن همه  دختر خاله سميه ساعت ١٨:٣٠ بود كه اومد با سارا جون و على اقا.
يه ساعتى بودن و بعد رفتن.
اون شب من و مامان جون و شما پسر نازم بيمارستان مونديم چون فرادى اون روز قرار بود مرخص بشيم، تو خيلى اروم خوابيدى، انگار حسابى خسته ى راه بودى عشق مامان.
تا ساعت حدود ١ شب خيلى خوب و اروم خوابيدى، ولى از ساعت ١ به بعد احساس ميكردم حالت مساعد نيست،نفسهات با صداى زيادى بود كه من و مامان جون از خواب پريديم، مامان جون زنگ زدن بخش نوزادان بيمارستان خانم پرستار اومد و تورو ديد و گفت همه چيش نرماله، ولى اگه دوست دارين ببرمش پيش دكتر ، منم گفتم اره ببرش
قبلش با دكتر تماس گرفت و دكتر گفت بيارش
پرستار تورو برد و مامان جون هم باهات اومدن، ولى بعد چند دقيقه برگشتن و گفتن حالش خوبه و دكتر گفته هيچ مشكلى نيست همه چيه پسرت عاليه، وقتى اوردنت تا ٣٠ دقيقه خوب بودى ولى بعد از نيم ساعت دوباره همون صداهارو از خودت در اوردى و من كلى ترسيدم،دوباره زنك زدم بخش نوزادان و پرستار اومد و تورو با خودش برد، تو پيش خانم پرستار موندى، البته پرستار گفت اصلا جاى نگرانى نيست ولى چون شما زياد ميترسى و حساسى من پسرت رو با خودم ميبرم، عزيز دلم من خيلى اون شب نگران شدم و فقط واست دعا ميكردم
تا اينكه صبح ساعت ٦ پرستار تورو اورد و گفت اينم اقا كيان صحيح و سالم، اصلا جاى نگرانى نيست.
منم وقتى ديدمت خيالم راحت شد و توى عزيييييزمو بوسيدم
و خدا رو شكر كردم كه پسرم سالمه.
صبح ساعت ٩ بود كه بابا مصطفى اومد، قبل از اون از بخش فيزيوتراپى بيمارستان يه خانم مهربون اومد و روش ماساژ نوزادان رو بهم اموزش داد، بعدشم دكتر گنجى اومد و وضعيت تورو بررسى كرد و گفت سالمى.
بعد هم خانم فيلم بردار اومد و خواست ازما عكس و فيلم بگيره، كه تويه ناقلا داشتى شير ميخوردى، رفت و گفت ١٥ دقيقه ديگه مياد.
وقتى اومد بازم داشتى شير ميخوردى،
اما دفعه سوم ازمون عكس و فيلم گرفت. بعدش مصطفى رفت واسه انجام كارهاى ترخيص خلاصه با مامان جون و بابا مصطفى رفتيم خونه.
بابا جون جلوى پامون خون ريختن تا بلا ازمون دور باشه.
دست بابا جوووووون مهربون من و كيان درد نكنه!
اومديم خونه خودمون و اون روز خيلى خوب گذشت، اما روز بعدش از ساعت ١٢ شب توى نازم شروع كردى به گريه و نق نق زدن من و مامان جون تا صبح  ساعت ٤:٣٠ بيدار بوديم بالاى سرت.
خيلى شب پر استرسى بود ولى خدارو شكر تموم شد

كيان عزيزم باز هم پايان حرفهام ميسپارمت به خداى مهربون

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)