خطراتى كه خدا كيان رو ازش حفظ كرد
خطراتى كه خدا از كيانم دور كرد
يه روز توى ٥ ماه بودى كه با گريه بهم فهموندى دوست دارى با روروك بياى توى اشپزخونه،منم آوردمت...
همونطورى سر گرم بازى بودى كه ديدم يه صدايى مياد و منم اومدم ديدم رفتى كنار يخچال نزديك قابله ها و دسته ى تابه رو گرفتى و دارى تكونش ميدى و اواز ميخونى
گوشيمو آوردم و ازت فيلم گرفتم عزيز دلم
كه يه دفعه قابله كوچولويى كه از همه بالاتر بود پرت شد پايين و دقيقا از كنار سرت رد شد، خداى مهربون خيلى بهمون رحم كرد
از صداى بلندش تو جيغ زدى و منم كه هول بودم سريع بغلت كردم و بردمت سمت ايفون و بعد ٢،٣ دقيقه اروم شدى.
صدمه اى نديدى خداروشكر ولى من خيلى ترسيدم و ديگه همه هواسم سمت تو بود
يه روز هم شما توى ٧ ماه بودى، كه خونه عزيز جونت بوديم عزيز و اقا جونت رفتن اذميغان مراسم ختم، من و تو و بابا مصطفى تو خونه بوديم كه شما عزيييييييز دلم با رورواك واژگون شدى ، من و بابايى خيلى ترسيديم، اصلا دلم نميخواد بهش فكر كنم فقط مينويسم تا بدونى و بدونم خداى مهربون چقدر به ما لطف داره.
كيانم همه ى زندگى منى.
بازم پايان حرفهام ميسپارمت به خداى مهربون عزيز دلم