پايان ٩ ماهگى كوچولوى خونه من
پايان نه ماهگى
خداى مهربون رو شكر ميكنم كه عشق كوچولوى من تونست اين ماه رو با همه سختياش به خوبى پشت سر بزاره
ميگم سختياش چون كيان نازم بد جورى سرما خورد و همزمان اذيت هاى دندونش رو هم تحمل ميكرد خيلى سخت بود اما به لطف خداى مهربون گذشت،
توى اين ماه كيان جون من:
توپت رو نشون ميدادى و مياورديش تا يه شوت بزنى،با شال و روسرى هاى من ديكا ديكا ميكردى، هر روز كه بابا مصطفى از سر كار ميومد دنبال من ميكردين تا منو بخورين!!!!!!!!!!!!!
ولى من فرار ميكردم.
با هر اهنگى ميرقصيدى،مخصوصا اره اره از احمدوند.
حسابى نرمه چينى مكردى و من مجبور بودم هر روز خونه رو جارو كنم تا خدايى نكرده چيزى نخورى كه ....
مامان مليحه رو بوس ميكردى(فقط منو)
علاقه زيادى به جارو برقى و لباسشويى داشتى.
اى بابا ميگفتى.
و هر كارى كه انجام ميدادم رو تكرار ميكردى
جالب تر از همه اينكه از اخم من حساب ميبردى.
يه روزم اول صبح بود كه با شيطنت تمام رفتى سراغ دستگاه بخور و اونو از روى ميز انداختى پايين، همه جا خيس خيس شده بود و دستگاه ديگه مثه قبل كار نكرد!!!!!!!!!
توى ماشين كه سوار ميشدى منتظر بودى تا اهنگ بزاريم و تو شروع كنى به رقص به محض كم كردن صدا يا خاموش كردن اهنگ، نق نق ميكردى.
علاقه خاصى به آشپزخونه داشتى به قول مامان جون اين اخلاقت به خودم شده، اخه منم بچه كه بودم همش توى اشپزخونه ها بودم.
دو تا قندون روى ميز تلوزيون هست نميتونستى اونا رو سر جاش ببينى، مدام ميرفتى و مينداختيشون پايين.
اينا گوشه اى از كاراى كيان نازمه توى ٩ ماهگيش.
بازم پايان حرفهام ميسپارمت به خداى مهربون عزيز دلم