کيان كوچولوى خونهکيان كوچولوى خونه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
مصطفى مصطفى ، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مليحهمليحه، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

کوچولوی خونه

شهریور ماه و عروسی خاله جون پری و عمه جون زینب

1393/7/9 16:40
نویسنده : ملیحه
279 بازدید
اشتراک گذاری

سلام کوچولوی مامانبوس

میخوام از عروسی بگم که تویه وروجک به ظاهر اونجا نبودی اما....

اما همه سراغ تورو ازم میگرفتن!یکی پس از دیگریسوال

همه میپرسیدن کوچولوتون چطوره و ازم میخواستن یکم اروم تر باشم اخه تو که میدونی عزیز دلم اون شبها چقدر خوشحال بودم هم واسه خاله جون هم واسه عمه جون.

عروسی خاله شمال بود و ما باید مسافت 700 تا 800 کیلومتر رو با ماشینمون میرفتیم. من و بابا ساعت 2 بعد از ظهر راه افتادیم و بابا جون که همیشه از همه ماشینا جلو میزد ایندفعه به خاطر اینکه نکنه من و تو اذیت بشیم اینقدر اهسته میروند که من حوصلم سر رفته بود.اما بعد 1 ساعت رسیدیم به یه کویر خیلی زیبا وایستادیم و بابا مصطفی از من چند تا عکس گرفت البته عزیز مامان تو هم هستی تو اون عکسا قربونت برم.

سفر طولانی شد چون مسیری که من و بابایی هر دفعه 8 ساعته میرفتیم این بار 16 ساعت طول کشید.خطا

ولی باید بگم این سفر فوق العاده بود چون تو هم با ما بودی همه جا.

عروسی با تو دریا با تو جاده با تو همه جاااااااااااااااااااااااا بودی عزیزم خیلی خوش گذشت.

چند روز بعد از عروسی باید برمیگشتیم چون عروسی عمه زینب طبس بود همه باهم برگشتیم حتی خاله فاطمه و اقای کیوان هم با ما اومدن.

شب حنابندون عمه خیلی خوش گذشت به هر دومون.اما شب عروسی حالم یکم بد بود انگار سرم گیج بود و حالت بدی داشتم واسه همین بابا مصطفی مارو سریعتر رسوند خونه عمه زینب.اونجا بهتر شدم و با عمه ها و مامان جون و مهمونهای شمالی کلی رقصیدیم و باباجون و بابا مصطفی به همه ما شاباش دادن.

عزیز دلم اینم از عروسی خاله و عمه مهربونت

بیا عزیزم واسه خوشبختی هر دوتاشون دعا کنیم عزیزم اماده ای:

دستای کوچولوتو بیار بالا مامانی:خدایا ازت میخوایم که خاله جون و عمه جون همیشه مثل شبه عروسیشون خوشحال و خوش بخت باشن الهی آمین.محبت

و پایان حرفهام میسپارمت به خدای مهربون عزیزمچشمک

 

 

پسندها (4)

نظرات (0)