شروع زيباترين لحظه هاى عمرم
سلام عزيز دل مامان الان كه دارم اين يادداشت رو مينويسم،دردام شروع شده، اما خيلى خفيفه. الان ساعت ٤:٥٥ دقيقه صبح روز ٢٠ فروردين سال ٩٤ ساعت ٤:٤ دقيقه صبح امروز من با درد كمر از خواب بيدار شدم و متوجه يه سرى تغييرات تو خودم شدم،بابا مصطفى رو در جريان گذاشتم و بعد رفتم يه دوش اب گرم گرفتم. الان بابا خوابه و منم كنارش دارم اين خاطرات رو مينويسم. صبح روز ١٧ هم نامه سزارين داشتم واسه بيمارستان بنت الهدى، با بابا مصطفى و مامان جون رفتيم اما انگار به دلم افتاده بود كه وقت اومدنت نيست، زيااااااد خوابم ميومد اونجا با سزارين من موافقت نكردن، واسه همين برگشتيم خونه. اما ديشب رفتم دكتر و نامه گرفتم واسه زايمان طبيعى تو همون بيمارستان يع...
نویسنده :
ملیحه
18:20