کيان كوچولوى خونهکيان كوچولوى خونه، تا این لحظه: 9 سال و 26 روز سن داره
مصطفى مصطفى ، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره
مليحهمليحه، تا این لحظه: 35 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

کوچولوی خونه

شروع زيباترين لحظه هاى عمرم

سلام عزيز دل مامان الان كه دارم اين يادداشت رو مينويسم،دردام شروع شده، اما خيلى خفيفه. الان ساعت ٤:٥٥ دقيقه صبح روز ٢٠ فروردين سال ٩٤  ساعت ٤:٤ دقيقه صبح امروز من با درد كمر از خواب بيدار شدم و متوجه يه سرى تغييرات تو خودم شدم،بابا مصطفى رو در جريان گذاشتم و بعد رفتم يه دوش اب گرم گرفتم. الان بابا خوابه و منم كنارش دارم اين خاطرات رو مينويسم. صبح روز ١٧ هم نامه سزارين داشتم واسه بيمارستان بنت الهدى، با بابا مصطفى و مامان جون رفتيم اما انگار به دلم افتاده بود كه وقت اومدنت نيست، زيااااااد خوابم ميومد اونجا با سزارين من موافقت نكردن، واسه همين برگشتيم خونه. اما ديشب رفتم دكتر و نامه گرفتم واسه زايمان طبيعى تو همون بيمارستان يع...
20 فروردين 1394

سونوى وزن ٢٦ هفتگى

سلام به همه هستيم پسرم،نميدونى چطور خواب رو از من گرفتى! الان كه اين متن رو مينويسم ساعت ٥:٢٩ دقيقه صبحه روز ٩ فروردينه. يك ساعت هست كه بيدارم و شب هم ساعت ١ خوابم برد،يعنى فقط ٣ ساعت خوابيدم. فكر و خيال اومدنت خواب رو ازم گرفته. ديروز ٩٤/١/٨ همه باهم واسه نهار رفتيم رستوران پديده شانديز خيلى خوب بود و خوش گذشت،هر كى منو ميديد با به لبخند مليح ميگفت اى جااااان! منظورم خانوماى غريبه ايه كه تو پديده بودن، بعد از تفريح و خوردن غذا سريع برگشتيم تا به كارامون برسيم ساعت ١٦:٣٠ بود كه با مصطفى رفتيم سونو واسه وضعيت تو عزيز دلم. ١٨:٣٠ نوبت ما شد. دكتر هنوز كار سونو رو شروع كرد همون اول گفت جنسيتش رو كه ميدونى پسره؟! درسته؟! من از جنسيت...
14 فروردين 1394

سيسمونى پسرم

چيدن سيسمونى بالاخره بعد كلى انتظار وقت چيدن سيسمونى  رسيد. چقدر زحمت كشيدن مامان جون و باباجونت هر چقدر ازشون تشكر كنيم بازم كمه عزيزم. من و مامان جون و باباجون چند شب پشت سر هم كارمون تميز كردن اتاقت بود، اخه تازه كاراى پوستر و پرده هاى اتاقت تموم شده بود. مدام نياز به نظافت داشت، خلاصه بعد تمام سختياى اين روزاى اخر سال من و مامان جون و سميه خانم با هم اتاق تو عزيز دلم رو چيديم. البته سارا جون و الياس جون هم بودن و كلى كمك كردن. چيدمان تا ظهر تموم شد و اتاق شما منتظر اومدنتونه اقاااااااااااا. پسر عزيزم  من خيلى قول و قرار گذاشتم باهات، تو هم همينطور پس يادت نره عزيزم. من واقعا اتاقت رو دوست دارم و دلم ميخواد تو رو...
14 فروردين 1394

مرورى بر سه ماهه ى دوم

سلام عزيز دلم سلام به همه دوستان خوبم ميدونم دير اومدم، اخه خيلى كار داشتم تو اين مدت. ميخوام اول از سفرم بگم كه چقدر خوب بود و خوش گذشت، من و پسرم و باباش همه جا رفتيم.زيارت خيلى خيلى خوبى بود، كيانه من پا به پام همه جا بود،پسر نازم اصلا اذيتم نكرد.كلى بهم انرژى داد. همراه من و باباش اونم واسه همه دعا كرد. سفرمون با لطف الهى خيلى خوب به پايان رسيد، همه چى روال عادى داشت،موقع برگشت خيليا اومده بودن واسه ديدنمون و همه حال تو عزيز دلمو ميپرسيدن،  ميگفتن، كوچولو اذيتتون نكرد؟ سختتون نبود؟ مشكلى پيش نيومد؟  اخه نميدونن كه خدا چه فرشته اى به من داده. به طور كلى ميگم مامانى: تو اين سه ماهه دوم يعنى ماه ٤،٥،٦ ...
5 اسفند 1393

هجرت به سوى ابديت

بسم رب الکعبه خداوند کریم را شاکرم که به این حقیر توفیق زیارت خانه خودش ؛ حرم مطهر و نورانی رسول مکرم اسلام (ص) و بهشت بقیع را عطا فرمود .   اکنون که با لطف خداوند منان ؛ لبیک گویان عازم سرزمین وحی می باشم و از آنجا که توفیق خداحافظی و طلب حلالیت از کلیه عزیزان به صورت حضوری حاصل نشد ؛ مصمم شدم در یادداشتی ضمن عرض ارادت به محضر همه دوستان و کاربران عزیز و بزرگوارم همراه با عرض پوزش از کم توفیقی ، طلب حلالیت نمایم .     چند وقتى پيش گمان ميكردم،خدا تمام مهر و محبت خود را برايم گذاشته،كه مادر ميشوم... ولى حالا ميفهمم كه محبت خداى بزرگم تمام شدنى نيست، او مارا،فرا خوانده، به مكه ميرويم من،مصطفى،و ميوه...
6 دی 1393

آخرين روزهاى پاييز ٩٣

    و خدا بازم دل به دل من و مصطفى داد،ما تونستيم اين روزهاى زيباى پاييزى رو كنار هم با آرامش تمام خوش بگذرونيم. خداى مهربون چيزى نمونده كه اين سه ماهه دوم باردارى من هم به خيرو خوشى تموم شه، همونطور كه سرعت ريزش برگهاى پاييزى بيشتر ميشه،سرعت و حركات پسمله نازم توجه منو بيشتر به خودش جلب ميكنه. منم كه روز به روز دارم تپل تر و تپل تر ميشم الان ديگه به يه دابل مليحه تبديل شدم. اين روزا انگار تحول زيادى تو خودم ميبينم،من از همه نظر دارم اماده ميشم واسه اينكه يه مامان خوب باشم واسه كيان عزيزم. پسر نازم با تو بودن اينقدر شيرين و دوست داشتنيه،كه اصلا باورم نميشه،وقتى تو حياط افتادن برگ هاى درختان رو ن...
26 آذر 1393

يكى از بهترين روزهاى عمرم(تولدم)

سلام همه زندگيم، كوچولوى نازم ديروز تولدم بود و بابا جون يه عروسك خوشگل از طرف تو عزيزم بهم هديه داد. بهترين هديه عمرم بود مامانى و اولين هديه اى كه از وروجك نازم ميگرفتم، انشاالله سال ديگه تولدم و با هم من و تو و بابا جون جشن ميگيريم. ديروزيكى از  بهترين روزهاى عمرم شد. خيلى خوشحالم،خيلى. جشن تولدم كنار تو عمرم و بابايى يه روياى حقيقى شد. هديه بابا جون مصطفى هم خيلى خاص بود و مثل هميشه منو surprise كرد. بازم پايان حرفهام ميسپارمت به خداى مهربون عزيزم ...
29 آبان 1393

پسر وروجك من

سلام همه ارزوى من  پسرم امروز ١٨هفته و ٣روز ميگذره كه تو عزيز دلم تو دل مامانى پسر شيطونم،ناقلاى مامانى ديشب ساعت ٢٢بود كه يهويى شروع كردى به حركت تو دل مامانى تااااااا ١:٣٠صبح .  من كه اولش باورم نميشد،اخه حركاتت شديد بود،جاشم تغيير كرده بود عزيزم.  از هيجان ميخواست گريم بگيره پسرم ٢ساعت كه گذشت ديگه از خستگى خوابم گرفته بود ولى وجود مامانى انگار تازه بيدار شده بودى، منم تا حركتهاتو حس ميكردم خواب از سرم ميپريد،از يه طرف نميتونستم دل از توجه به حركتهاى تيكه وجودم بكنم،از طرفى خستگى اجازه نميداد پلكام باز بمونن، واسه همين شروع كردم به صحبت باهات عزيزم،واست قصه گفتم و تو كم كم آروم شدى،اى جوووووووونم مامانى خوابت گرفت ...
24 آبان 1393

سونو 4بعدى ،تعيين جنسيت و سلامت كوچولوى نازم

سلام عزيز دلم...سلام زندگى من. امروز ٩٣/٨/١٠يكى از بهترين روزهاى عمر من و مصطفى بود فدات شم. امروز من و جوجويه نازم ١٦هفته و ٣روزمون بود. ٢روز پيش من و بابا مصطفى ساعت ١٠شب به سمت يزد حركت كرديم،و ساعت ١٢:٣٠ رسيديم.رفتيم خونه احمد اقا واسه استراحت و صبح ساعت ٩حركت كرديم به سمت تهران يه سرى به كاشان و قم هم زديم،رفتم حرم حضرت معصومه عزيز دل مامانى كلى واسه سلامتيت دعا كردم،نميدونى مامانى چه استرسى داشتم تا قبل از جواب سونو. خلاصه شب رسيديم تهران،و استراحت كرديم تا صبح،من كه اصلا خوابم نميبرد بس كه فكروخيال داشتم،صبح ساعت ٧با بابا رفتيم مركز سونو توسكا تو خيابون دولت،يه نوبت واسه بعدازظهر گرفتم ،ساعت ٦بعدازظهر دوباره با بابايى رفتيم واس...
11 آبان 1393