کيان كوچولوى خونهکيان كوچولوى خونه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
مصطفى مصطفى ، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مليحهمليحه، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

کوچولوی خونه

پايان ١٤ ماهگي

  پايان ١٤ ماهگى   غذا دهن منم ميكنى بگم بشين ميشينى،بگم بيا مياى برو ميرى قهر كه ميكنم مياى نازم ميكنى اگه از دستت ناراحت بشم كار اشتباهت رو ترك ميكنى با دستت اداى موتور دايى جون امين رو در ميارى ٢ مرتبه در حمام باز بود سريع دويدى و رفتى تو وان پراز اب خودت همه اسباب بازى ها و وسايل اتاقت رو ميشناسى و بهشون اشاره ميكنى طبق معمول عاشق چاى عاشق هندونه بعد غذا الهى شكر ميكنى ...
8 مهر 1395

پايان ١٣ ماهگي

  پايان ١٣ ماهگى   چشمات و زبونت رو نشون ميدى  خودت يكم ميتونى غذاتو بخورى چشمت چركى شد از بالاى يخچال ميپرى تو بغلم به هر چيزى ازت ميخواستم اشاره ميكردى(عكس خودت، عكس بابا و من و مامان جون و بابا جون خاله جون نرگس الكى سرفه ميكنى تا بزنم پشتت با گريه من گريه ميكنى ...
8 مهر 1395

پايان ١٢ ماهگى

    پايان ١٢ ماهگى توى ١٢ ماهگيت عزيز دلم خيلى بهت خوش گذشت هم مسافرت كرديم هم عيد بود و هم تولدت عزيز دل مامان توى مسافرت به كيش و بندر همه مسافرا دوست داشتن با تو عكس بگيرن يا بغلت كنن عمرم شيرين كارياتم كه تمومى نداره خاله جون نرگس باهات شعر ببيى ميگه بَ بَ و كلاغه ميگه غار غار رو كار كرد توى چند لحظه ياد گرفتى، هر چند تلفظش رو درست نميگى اما به شيوه ى خودت ميخونى اقا كيان گلم دلم ميخواد بخورمت نفسم توى اين ماه گوشى هر كس رو به خودش ميدادى و اصلا دوست نداشتى گوشى هيچ كسى دست يكى ديگه باشه. با تلفن خونه هم خيلى بازى ميكردى.بهم ريختن اتاقت و كشوهاى اتاق من و بابايى هم كه تفريح هر روزت بود.با هم قايم موشك با...
6 ارديبهشت 1395

پايان ١١ ماهگى

    سلام عشق مامان  اين روزها اصلا وقت نميكنم برات بنويسم چون همش سرگرم خودت و كاراى نازتم عزيز دل من توى اين ماه چند بارى تمرين كرديم كه وايستى و قدم بر دارى، كه البته ايستادن رو ياد گرفتى ولى تا ميگفتم كيان جونم تاتى تاتى... مينشستى و راه نميرفتى با گريه من گريه ميكردى و با خندم ميخنديدى همش سعى داشتى همه توجهم به تو باشه  بردمت واسه كنترل مركز بهداشت  وزنت ١٠كيلو ٥٠٠ و قدت ٧٥ همه چى عالى و خوب اما بالاخره اواخر همين ماه شروع كردى به قدم زدن همه ى زندگيم علاقه زيادى به آشپزى هم دارى گويا،موقع آشپزى من مياى و گريه ميكنى تا بزارمت روى كابينت   فداى...
6 ارديبهشت 1395

پايان ده ماهگى

پايان ده ماهگى سلام عشق مامان هر روز كه ميگذره عشق و علاقم به كيانم خاص تر و خاص تر ميشه يه وقتهايى با خودم ميگم: يعنى همه مامانا اينقدر نى نى هاشونو دوست دارن؟؟؟؟؟ نميتونم يه لحظه دل بكنم ازت و اجازه بدم برى جايى كه من نباشم! توى اين ماه مامان جون و خاله جون نرگست خيلى اصرار داشتن يه شبم كه شده بزارم پيش اونا بخوابى!!!!!!!!!! ولى مگه من ميتونم بدون تو بخوابم عشق كوچولوى خودم! من و بابا مصطفى ديوووووووونه تويييم. يه روزصبح كه خاله جون از مشهد اومده بود يه راست اومد پيش تو ساعت ٧ صبح بود و تا ظهر پيشت بود ظهر كه ميخواست بره تو رو هم با خودش برد خونه مامان جون، ساعت ١ بود منم گفتم ٢ كه بابا مصطفى بياد با هم ميايم دنبالت!!!!!! حال...
21 بهمن 1394

پايان ٩ ماهگى كوچولوى خونه من

پايان نه ماهگى خداى مهربون رو شكر ميكنم كه عشق كوچولوى من تونست اين ماه رو با همه سختياش به خوبى پشت سر بزاره ميگم سختياش چون كيان نازم بد جورى سرما خورد و همزمان اذيت هاى دندونش رو هم تحمل ميكرد خيلى سخت بود اما به لطف خداى مهربون گذشت، توى اين ماه كيان جون من: توپت رو نشون ميدادى و مياورديش تا يه شوت بزنى،با شال و روسرى هاى من ديكا ديكا ميكردى، هر روز كه بابا مصطفى از سر كار ميومد دنبال من ميكردين تا منو بخورين!!!!!!!!!!!!! ولى من فرار ميكردم. با هر اهنگى ميرقصيدى،مخصوصا اره اره از احمدوند. حسابى نرمه چينى مكردى و من مجبور بودم هر روز خونه رو جارو كنم تا خدايى نكرده چيزى نخورى كه .... مامان مليحه رو بوس ميكردى(فقط منو) علاقه...
14 بهمن 1394

خطراتى كه خدا كيان رو ازش حفظ كرد

خطراتى كه خدا از كيانم دور كرد يه روز توى ٥ ماه بودى كه با گريه بهم فهموندى دوست دارى با روروك بياى توى اشپزخونه،منم آوردمت... همونطورى سر گرم بازى بودى كه ديدم يه صدايى مياد و منم اومدم ديدم رفتى كنار يخچال نزديك قابله ها و دسته ى تابه رو گرفتى و دارى تكونش ميدى و اواز ميخونى گوشيمو آوردم و ازت فيلم گرفتم عزيز دلم كه يه دفعه قابله كوچولويى كه از همه بالاتر بود پرت شد پايين و دقيقا از كنار سرت رد شد، خداى مهربون خيلى بهمون رحم كرد  از صداى بلندش تو جيغ زدى و منم كه هول بودم سريع بغلت كردم و بردمت سمت ايفون و بعد ٢،٣ دقيقه اروم شدى. صدمه اى نديدى خداروشكر ولى من خيلى ترسيدم و ديگه همه هواسم سمت تو بود   يه روز هم ...
4 دی 1394

پايان ٨ ماهگى نفسم كيان جون

پايان ٨ ماهگى   اقا كيان نازم شير مرد من ٨ ماهت به خير و خوشى تموم شد و شما توى اين ماه مثه هميشه خوب رشد كردى و مامان از همه چي راضيه. توى اين ماه دست ميزدى، نيناى نيناى ميكردى، دده و بابا و ماما ميگفتى تازه اقا هم ميگفتى فدااااات شم، همه جور غذا هم دوست داشتى بخورى وقتى اطرافيانت به خاطر خوردن حالا هر چى دهنشون تكون ميخورد، شيرجه ميشدى به سمتشون و با بى تأبى غذا رو يا ميوه رو ازشون ميگرفتى و ميخوردى. من بهت فرنى ، سوپ ، ميوه و پوره هم ميدادم،  عاااااااشق چاى هم بودى وروووووجك من. عزيز دلم شما توى ٨ ماهگى كاملا از يه جا ميگرفتى و بلند ميشدى. توپ رو نشسته با پاهاى كوچولوت پاس ميدادى فدات شم. پسر نازم خيلى باهوشه و دوست ...
4 دی 1394

شيرين كارياى كيانم

سلام خوشكل من سلام همه ى زندگيم سلااااااااام كيان گلم از ته دلم ميگم مامانى: كم مونده بخورمت الان كيان عزيزم رفتى توى ٨ ماهگى از ابتداى ماه ٧ شروع كردى به سينه خيز رفتن و كم كم چهار دست و پا توى ٧ ماهگيت دست ميزدى و نيناى نيناى ميكنى و پنكه رو هم نشون ميدى با چشمات خيلى اواز ميخونى و دل همه رو بردى پسر نازم در حالت نشسته از يه جا ميگيرى و بلند ميشى فداااااات شم من
25 آبان 1394