کيان كوچولوى خونهکيان كوچولوى خونه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 9 روز سن داره
مصطفى مصطفى ، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 28 روز سن داره
مليحهمليحه، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

کوچولوی خونه

مرورى بر سه ماهه ى دوم

سلام عزيز دلم سلام به همه دوستان خوبم ميدونم دير اومدم، اخه خيلى كار داشتم تو اين مدت. ميخوام اول از سفرم بگم كه چقدر خوب بود و خوش گذشت، من و پسرم و باباش همه جا رفتيم.زيارت خيلى خيلى خوبى بود، كيانه من پا به پام همه جا بود،پسر نازم اصلا اذيتم نكرد.كلى بهم انرژى داد. همراه من و باباش اونم واسه همه دعا كرد. سفرمون با لطف الهى خيلى خوب به پايان رسيد، همه چى روال عادى داشت،موقع برگشت خيليا اومده بودن واسه ديدنمون و همه حال تو عزيز دلمو ميپرسيدن،  ميگفتن، كوچولو اذيتتون نكرد؟ سختتون نبود؟ مشكلى پيش نيومد؟  اخه نميدونن كه خدا چه فرشته اى به من داده. به طور كلى ميگم مامانى: تو اين سه ماهه دوم يعنى ماه ٤،٥،٦ ...
5 اسفند 1393

هجرت به سوى ابديت

بسم رب الکعبه خداوند کریم را شاکرم که به این حقیر توفیق زیارت خانه خودش ؛ حرم مطهر و نورانی رسول مکرم اسلام (ص) و بهشت بقیع را عطا فرمود .   اکنون که با لطف خداوند منان ؛ لبیک گویان عازم سرزمین وحی می باشم و از آنجا که توفیق خداحافظی و طلب حلالیت از کلیه عزیزان به صورت حضوری حاصل نشد ؛ مصمم شدم در یادداشتی ضمن عرض ارادت به محضر همه دوستان و کاربران عزیز و بزرگوارم همراه با عرض پوزش از کم توفیقی ، طلب حلالیت نمایم .     چند وقتى پيش گمان ميكردم،خدا تمام مهر و محبت خود را برايم گذاشته،كه مادر ميشوم... ولى حالا ميفهمم كه محبت خداى بزرگم تمام شدنى نيست، او مارا،فرا خوانده، به مكه ميرويم من،مصطفى،و ميوه...
6 دی 1393

آخرين روزهاى پاييز ٩٣

    و خدا بازم دل به دل من و مصطفى داد،ما تونستيم اين روزهاى زيباى پاييزى رو كنار هم با آرامش تمام خوش بگذرونيم. خداى مهربون چيزى نمونده كه اين سه ماهه دوم باردارى من هم به خيرو خوشى تموم شه، همونطور كه سرعت ريزش برگهاى پاييزى بيشتر ميشه،سرعت و حركات پسمله نازم توجه منو بيشتر به خودش جلب ميكنه. منم كه روز به روز دارم تپل تر و تپل تر ميشم الان ديگه به يه دابل مليحه تبديل شدم. اين روزا انگار تحول زيادى تو خودم ميبينم،من از همه نظر دارم اماده ميشم واسه اينكه يه مامان خوب باشم واسه كيان عزيزم. پسر نازم با تو بودن اينقدر شيرين و دوست داشتنيه،كه اصلا باورم نميشه،وقتى تو حياط افتادن برگ هاى درختان رو ن...
26 آذر 1393

يكى از بهترين روزهاى عمرم(تولدم)

سلام همه زندگيم، كوچولوى نازم ديروز تولدم بود و بابا جون يه عروسك خوشگل از طرف تو عزيزم بهم هديه داد. بهترين هديه عمرم بود مامانى و اولين هديه اى كه از وروجك نازم ميگرفتم، انشاالله سال ديگه تولدم و با هم من و تو و بابا جون جشن ميگيريم. ديروزيكى از  بهترين روزهاى عمرم شد. خيلى خوشحالم،خيلى. جشن تولدم كنار تو عمرم و بابايى يه روياى حقيقى شد. هديه بابا جون مصطفى هم خيلى خاص بود و مثل هميشه منو surprise كرد. بازم پايان حرفهام ميسپارمت به خداى مهربون عزيزم ...
29 آبان 1393

پسر وروجك من

سلام همه ارزوى من  پسرم امروز ١٨هفته و ٣روز ميگذره كه تو عزيز دلم تو دل مامانى پسر شيطونم،ناقلاى مامانى ديشب ساعت ٢٢بود كه يهويى شروع كردى به حركت تو دل مامانى تااااااا ١:٣٠صبح .  من كه اولش باورم نميشد،اخه حركاتت شديد بود،جاشم تغيير كرده بود عزيزم.  از هيجان ميخواست گريم بگيره پسرم ٢ساعت كه گذشت ديگه از خستگى خوابم گرفته بود ولى وجود مامانى انگار تازه بيدار شده بودى، منم تا حركتهاتو حس ميكردم خواب از سرم ميپريد،از يه طرف نميتونستم دل از توجه به حركتهاى تيكه وجودم بكنم،از طرفى خستگى اجازه نميداد پلكام باز بمونن، واسه همين شروع كردم به صحبت باهات عزيزم،واست قصه گفتم و تو كم كم آروم شدى،اى جوووووووونم مامانى خوابت گرفت ...
24 آبان 1393

سونو 4بعدى ،تعيين جنسيت و سلامت كوچولوى نازم

سلام عزيز دلم...سلام زندگى من. امروز ٩٣/٨/١٠يكى از بهترين روزهاى عمر من و مصطفى بود فدات شم. امروز من و جوجويه نازم ١٦هفته و ٣روزمون بود. ٢روز پيش من و بابا مصطفى ساعت ١٠شب به سمت يزد حركت كرديم،و ساعت ١٢:٣٠ رسيديم.رفتيم خونه احمد اقا واسه استراحت و صبح ساعت ٩حركت كرديم به سمت تهران يه سرى به كاشان و قم هم زديم،رفتم حرم حضرت معصومه عزيز دل مامانى كلى واسه سلامتيت دعا كردم،نميدونى مامانى چه استرسى داشتم تا قبل از جواب سونو. خلاصه شب رسيديم تهران،و استراحت كرديم تا صبح،من كه اصلا خوابم نميبرد بس كه فكروخيال داشتم،صبح ساعت ٧با بابا رفتيم مركز سونو توسكا تو خيابون دولت،يه نوبت واسه بعدازظهر گرفتم ،ساعت ٦بعدازظهر دوباره با بابايى رفتيم واس...
11 آبان 1393

مروری بر سه ماهه اول

سلام کوچولوی مامان نمیدونم چطور اشتیاقمو واسه دیدنت بنویسم تا باور کنی هر چند تو که عزیزم از درون من بهتر از هرکسی با خبری سه ماه اول که اینقدر استرس داشتم به خیرو خوشی گذشت خدایا هم من و مصطفی هم این وروجک نازمون تورو به خاطر تمایی لطفها و محبت های بی شمارت شکر میکنیم،خدای مهربون کوتاهی های مارو در برابر لطف بی حد و اندازه خودت ببخش. خوب عزیزی مامان میخوام از این سه ماه واست بگم: اول اینکه فدات شم بس که ماه بودی پاره تنم تو این سه ماه حاله من خیلی خوب بود و اصلا اذیت نشدم،فقط گاهی سر صبح حالت تهوع و سرگیجه داشتم،به محض اینکه حالم بد میشد مینشستم روی مبل و کلی باهات حرف میزدم،میگفتم عزیزززززززززززززززززم؟؟؟؟...
26 مهر 1393

همراهى بابا مصطفى و سونو Nt

سلام عزيز مامان بابا بالاخره اون روزى كه اينقدر انتظارشو ميكشيديم رسيد،صبح ديروز عمه جون مليحه sms داد كه اگه تنهايي واسه سونو باهات بيام منم جوابشو با خوش حالى دادم و گفتم قرار باباى مهربونش باهامون بياد.عمه جون ازت ممنونم  ديروز روز قشنگي براي من و مصطفى بود...ديروز من و جوجوم 12 هفته و 1 روزمون بود. ديروز وقت سونوي سلامت جنين داشتم. با بابايي رفتيم سونو و دكتر شروع كرد به سونو كردن...همش منتظر بودم دكتر شروع كنه به حرف زدن تا ببينم چي مي خواد بگه....اما اين اقاى دكتر عباسى خدا خيرش بده كسى صداشو نميشنوه،چون اصلا حرفى نميزنه، اما من كوچولوى نازمو تو مانيتور ميديدم،چون قبلا تو اينترنت در مورد سونو nt سرچ كرده بودم،وقتى ور...
11 مهر 1393

شهریور ماه و عروسی خاله جون پری و عمه جون زینب

سلام کوچولوی مامان میخوام از عروسی بگم که تویه وروجک به ظاهر اونجا نبودی اما.... اما همه سراغ تورو ازم میگرفتن!یکی پس از دیگری همه میپرسیدن کوچولوتون چطوره و ازم میخواستن یکم اروم تر باشم اخه تو که میدونی عزیز دلم اون شبها چقدر خوشحال بودم هم واسه خاله جون هم واسه عمه جون. عروسی خاله شمال بود و ما باید مسافت 700 تا 800 کیلومتر رو با ماشینمون میرفتیم. من و بابا ساعت 2 بعد از ظهر راه افتادیم و بابا جون که همیشه از همه ماشینا جلو میزد ایندفعه به خاطر اینکه نکنه من و تو اذیت بشیم اینقدر اهسته میروند که من حوصلم سر رفته بود.اما بعد 1 ساعت رسیدیم به یه کویر خیلی زیبا وایستادیم و بابا مصطفی از من چند تا عکس گرفت البته عزیز ما...
9 مهر 1393

اولین مراجعه به مرکز بهداشت

سلام عزیز مامانی امروز 93/7/6 بود و من واسه مراقبتهای دوران بارداری تو عزیز دلم رفتم مرکز بهداشت تا یه پرونده تشکیل بدم اونجا دکتر یه آزمایش دیگه هم واسم نوشتامیدوارم تا چند روز دیگه که  بیام نتیجه آزمایشاتو بنویسم همه چی رو به راه باشه. من واقعا عاشقتم عزیزم و پایان حرف هام:میسپارمت به خدای مهربون   ...
6 مهر 1393