کيان كوچولوى خونهکيان كوچولوى خونه، تا این لحظه: 9 سال و 1 ماه و 8 روز سن داره
مصطفى مصطفى ، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 27 روز سن داره
مليحهمليحه، تا این لحظه: 35 سال و 6 ماه و 1 روز سن داره

کوچولوی خونه

سونو 4بعدى ،تعيين جنسيت و سلامت كوچولوى نازم

سلام عزيز دلم...سلام زندگى من. امروز ٩٣/٨/١٠يكى از بهترين روزهاى عمر من و مصطفى بود فدات شم. امروز من و جوجويه نازم ١٦هفته و ٣روزمون بود. ٢روز پيش من و بابا مصطفى ساعت ١٠شب به سمت يزد حركت كرديم،و ساعت ١٢:٣٠ رسيديم.رفتيم خونه احمد اقا واسه استراحت و صبح ساعت ٩حركت كرديم به سمت تهران يه سرى به كاشان و قم هم زديم،رفتم حرم حضرت معصومه عزيز دل مامانى كلى واسه سلامتيت دعا كردم،نميدونى مامانى چه استرسى داشتم تا قبل از جواب سونو. خلاصه شب رسيديم تهران،و استراحت كرديم تا صبح،من كه اصلا خوابم نميبرد بس كه فكروخيال داشتم،صبح ساعت ٧با بابا رفتيم مركز سونو توسكا تو خيابون دولت،يه نوبت واسه بعدازظهر گرفتم ،ساعت ٦بعدازظهر دوباره با بابايى رفتيم واس...
11 آبان 1393

مروری بر سه ماهه اول

سلام کوچولوی مامان نمیدونم چطور اشتیاقمو واسه دیدنت بنویسم تا باور کنی هر چند تو که عزیزم از درون من بهتر از هرکسی با خبری سه ماه اول که اینقدر استرس داشتم به خیرو خوشی گذشت خدایا هم من و مصطفی هم این وروجک نازمون تورو به خاطر تمایی لطفها و محبت های بی شمارت شکر میکنیم،خدای مهربون کوتاهی های مارو در برابر لطف بی حد و اندازه خودت ببخش. خوب عزیزی مامان میخوام از این سه ماه واست بگم: اول اینکه فدات شم بس که ماه بودی پاره تنم تو این سه ماه حاله من خیلی خوب بود و اصلا اذیت نشدم،فقط گاهی سر صبح حالت تهوع و سرگیجه داشتم،به محض اینکه حالم بد میشد مینشستم روی مبل و کلی باهات حرف میزدم،میگفتم عزیزززززززززززززززززم؟؟؟؟...
26 مهر 1393

همراهى بابا مصطفى و سونو Nt

سلام عزيز مامان بابا بالاخره اون روزى كه اينقدر انتظارشو ميكشيديم رسيد،صبح ديروز عمه جون مليحه sms داد كه اگه تنهايي واسه سونو باهات بيام منم جوابشو با خوش حالى دادم و گفتم قرار باباى مهربونش باهامون بياد.عمه جون ازت ممنونم  ديروز روز قشنگي براي من و مصطفى بود...ديروز من و جوجوم 12 هفته و 1 روزمون بود. ديروز وقت سونوي سلامت جنين داشتم. با بابايي رفتيم سونو و دكتر شروع كرد به سونو كردن...همش منتظر بودم دكتر شروع كنه به حرف زدن تا ببينم چي مي خواد بگه....اما اين اقاى دكتر عباسى خدا خيرش بده كسى صداشو نميشنوه،چون اصلا حرفى نميزنه، اما من كوچولوى نازمو تو مانيتور ميديدم،چون قبلا تو اينترنت در مورد سونو nt سرچ كرده بودم،وقتى ور...
11 مهر 1393

شهریور ماه و عروسی خاله جون پری و عمه جون زینب

سلام کوچولوی مامان میخوام از عروسی بگم که تویه وروجک به ظاهر اونجا نبودی اما.... اما همه سراغ تورو ازم میگرفتن!یکی پس از دیگری همه میپرسیدن کوچولوتون چطوره و ازم میخواستن یکم اروم تر باشم اخه تو که میدونی عزیز دلم اون شبها چقدر خوشحال بودم هم واسه خاله جون هم واسه عمه جون. عروسی خاله شمال بود و ما باید مسافت 700 تا 800 کیلومتر رو با ماشینمون میرفتیم. من و بابا ساعت 2 بعد از ظهر راه افتادیم و بابا جون که همیشه از همه ماشینا جلو میزد ایندفعه به خاطر اینکه نکنه من و تو اذیت بشیم اینقدر اهسته میروند که من حوصلم سر رفته بود.اما بعد 1 ساعت رسیدیم به یه کویر خیلی زیبا وایستادیم و بابا مصطفی از من چند تا عکس گرفت البته عزیز ما...
9 مهر 1393

اولین مراجعه به مرکز بهداشت

سلام عزیز مامانی امروز 93/7/6 بود و من واسه مراقبتهای دوران بارداری تو عزیز دلم رفتم مرکز بهداشت تا یه پرونده تشکیل بدم اونجا دکتر یه آزمایش دیگه هم واسم نوشتامیدوارم تا چند روز دیگه که  بیام نتیجه آزمایشاتو بنویسم همه چی رو به راه باشه. من واقعا عاشقتم عزیزم و پایان حرف هام:میسپارمت به خدای مهربون   ...
6 مهر 1393

اولین روزی که متوجه شدم حامله ام!

دوشنبه 93/5/6 آخرین روز از ماه مبارک رمضان بود که بعد از اذان مغرب به سمت شمال حرکت کردیم. و من غافل از اینکه شاید باردار باشم مثل تمام سفرهای دیگه دست از شیطنت بر نداشتم و کلی تفریح کردم، تفریح تو آب دریا،استخر و شیرجه ها،اسکیت و زمین خوردنام... و از همه هیجان انگیزتر پرش با ماشین از روی اون سرعتگیری که شبیه کوه بود تا سرعتگیر خلاصه بعد از چند روز مسافرت تو شمال و مشهد من و مصطفی برگشتیم طبس خونمون. صبح اون روز نمیدونم چرا اما یه حسی تو دلم گفت برم داروخانه و یک baby chek بخرم،و این طور شد که به مصطفی زنگ زدم و ازش خواستم تو مسیر برگشت به خونه یدونه بخره. و اما ساعت 14:30 نتیجه تست مشکووووووووووووووووووووووووووو...
12 شهريور 1393

نتیجه سونوگرافی 2 ماهگی

امروز 93/6/10 بعد از کلی انتظار برای شنیدن صدای قلب کوچولویی که هنوز چند هفته بیشتر نیست که از وجودش مطلع شدم رفتم سونوگرافی. من و ملیحه خانم باهم وارد اتاق دکتر شدیم اون لحظه از بهترین لحظه های عمرم بود کوچولوی مامان من تورو تو مانیتور دیدم باورم نمیشد اونی که داره تو مانیتور تکون میخوره تویی عزیزم خدارو هزاااااااااااااااااااااااااااااااااااار مرتبه شکر وقتی از اتاق اومدیم بیرون منتظر گرفتن جواب دکتر نشستیم.بعد از 5 دقیقه منشی صدام زد.دل تو دلم نبود اینقدر استرس داشتم که جرآت نمی کردم جواب سونو رو باز کنم.با ملیحه خانم رفتیم سمت ماشین دستم میلرزید.ملیحه خانم گفتن بازش کنین ببینیم توش چیه؟ وقتی بازش کردم همو...
10 شهريور 1393